دیشب چراغ ها را
خاموش کرد بابا
از جیب خود درآورد
یک جفت سنگ زیبا

 سایید آن دوتا را
مانند یک ترقه
یک لحظه شد پدیدار
ازسنگ ها جرقه

چون سنگ های خاموش
 روشن شدیم ناگاه
از راز سنگ چخماق
دیشب شدیم آگاه