وفت افطار پیرمرد گدا

کنج بازار شهر خلوت کرد

سفره ی نان خویش را بگشود

عابرین را به سفره دعوت کرد


پیش هم سفره ای دلش می خواست

سفره ی دل به خنده وا می کرد

کاش می شد که یک نفر او را

با گل خنده ای دوا می کرد


غافل از اینکه در نگاه همه

او سزاوار احترام نبود

توی این شهر یک گدا حتی

لایق پاسخ سلام نبود


مثل بک شمع توی تاریکی

مردی از بین جمع پیدا شد

دعوت پیر را اجابت کرد

مونس پیرمرد تنها شد


پیرمرد گدا نمی دانست

از چه رو در دلش فیامت بود

عابر مهربان این قصه

هشتمین اختر امامت بود


می شود یعنی ای امام رضا

تو به این خوهشم رضا بشوی

لحظه ای جای آن گدا باشم

همنشین من ِ گدا بشوی


لبته به سفارش دوستان گذاشتم